ایستادن کنار جنگل در شامگاهی برفی
صاحب این جنگل را میشناسم
که هرآینه در روستا خانه دارد و ایستادن مرا
در اینجا نخواهد دید و نخواهد دید
به نظاره ایستادنم را بر برفپوش شدن جنگلش
اسب کوچکم بیگمان در شگفت مانده
این ایستادن را، بدون نزدیک بودن خانه و کاشانهای
این ایستادن را، در میان راه جنگل و دریاچه
این ایستادن را، در تارترین شامگاه سال
زنگولههای گردنش را تکانی میدهد
تا پرسیدهباشد که آیا اشتباهی در کار است؟
تنها صدای دیگر، گذر آرام باد است و
دانههای کرکوار برف
جنگل دلانگیز است، تاریک است و ژرف
اما من عهدهایی دارم تا وفا کنم
و فرسنگها راه پیش از خوابیدن
و فرسنگها راه پیش از خوابیدن
(رابرت فراست)
گاهی دلت بهانه هایی میگیرد که خودت هم انگشت به دهان میمانی .گاهی دلتنگی هایی داری که فقط بایدفریادشان بزنی اماسکوت میکنی.گاهی پشیمانی از کرده ونا کرده ات ! گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری . انگیزه ای برای فردا نداری وحال هم که…!گاهی فقط دلت میخواهد زانوهایت راتنگ در اغوش بگیری وگوشه ترین گوشه ای که میشناسی بنشینی وفقط نگاه کنی .گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ میشود …